باور اصل نیست یعنی چی؟!
وقتی با جمله باور اصل نیست! مواجه می شویم، معانی زیاد در ذهنمان نقش میبندد.
شاید در نگاه اول اینگونه برداشت شود که باور اصل مهمی نیست!
اما نه اینطور نیست، در این مقاله قصد دارم با بیان چند داستان به اهمیت وجود باورها و چگونگی شکل گیریشان بپردازم.
باور اصل نیست! روایتی است متفاوت از نگاه ما به باورهایی که داریم.
باور اصل نیست در داستان نفیسه معکتف
اگر درست بخاطر داشته باشم در سمیناری با حضور دوست بسیار عزیزم امین القاسی زاده حضور داشتیم.
موضوع سمینار پیرامون باورها و چگونگی شکلگیری آنها بود.
از مترجم کتاب راز یعنی خانم نفیسه معتکف هم دعوت شده بود و ایشان یکی از سخنرانان سمینار بودند.
و اما اصل داستان …
نفیسه معکتف می گوید؛ سالی که قصد داشتم کتاب راز را به همراه چند کتاب دیگر ترجمه و منتشر کنم، این هدف را بصورت زیر بر روی برگه ای نوشتم.
من امسال شش کتاب را ترجمه و به چاپ خواهم رساند.
بعد از نوشتن این هدف آن را بر روی تابلو آرزوهای خودم چسباندم.
دقیقا زمانی که این کار را انجام دادم و نگاهی به آن برگه و تابلو نصب شده انداختم، توی ذهنم جرقهای خورد که …
چرا شش کتاب؟ چه کسی مقرر میکند که من شش کتاب ترجمه کنم؟
چه کسی این باور را در ذهن من میسازد؟
چه کسی برای باور من سقف تعیین میکند؟
و همین افکار باعث شد که من خیلی زود برگه هدفی که روی تابلو چسبانده بودم را بردارم.
آن را روی میز گذاشتم و روی عدد شش خط قرمزی کشیدم و آن را به دوازده تغییر دادم.
حالا دیگر قرار بود من در آن سال تعداد دوازده جلد کتاب را ترجمه و منتشر کنم!
جالب بود نه؟! همانطور که با هم خواندیم خانم معتکف باوری که برای نوشتن کتاب ایجاد کرده بود را در لحظه تغییر داد.
حتما برداشتهای شما عزیزان را در کامنتهایی که خواهید گذاشت میخوانم
اما به نظر من؛ این داستان به ما یادآوری می کنه که اول سقفی برای رویا و آرزوهای خودمون در نظر نگیریم.
و همینطور اگر باوری را برای خودمان ساختیم کمی درباره وسعت دادن به آن هم بیاندیشیم.
در مقالات بعدی و ادامه همین مقاله داستانهای مشابه دیگری را برای شما مینویسم که با کمک میکنند با نظام باورها و تاثیراتشون بر زندگی ما بیشتر بدانیم